جدول جو
جدول جو

معنی زبونی دیدن - جستجوی لغت در جدول جو

زبونی دیدن
خواری کشیدن. (آنندراج). رجوع به زبون، زبون شدن، زبون گشتن، زبونی کشیدن، و زبونی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چَ اُ دَ)
زبون شدن. (آنندراج). تحمل خواری. خفت کشیدن. تن به زبونی دادن:
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی.
جامی.
رجوع به زبون، زبونی، زبون شدن و زبونی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ کَ/ کِ دَ)
تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن:
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم.
فردوسی.
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.
سعدی.
- زبونی کردن (کسی را، به دست کسی) ، تحمل خواری از وی کردن:
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش، گرگی را زبونی.
(ویس و رامین).
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم.
سعدی.
رجوع به زبون و زبونی شود
لغت نامه دهخدا